آن روز اسير دست ظلمت شد آبقرباني غفلت و جهالت شد آب
از سوز عطش لبان مولا خشکيد
والله که آب از خجالت شد آب
جليل صفربيگي
نقطه سرسطر،بچه ها بنويسيد!
باخط درشت،عشق را بنويسيدتکليف شب شماست در دفتر دل
صد مرتبه از روي خدا بنويسيد
افتاد تب هلاک توي سرتانيک آتش دردناک توي سرتان
لب هاي رقيه از عطش خشک شده
اي اين همه آب!خاک توي سرتان
جليل صفر بيگي-کتاب واران